شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...  ـ
آهای، آقا پسر! ـ

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!  ـ

آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید

 




تاریخ: چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:داستان,خدا,بنده خدا,داستان کوتاه,,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت
.
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگرمساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند




تاریخ: دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان مهربانی,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

 

گنجشکی از سرمای بسیار قدرت پرواز از کف بداد و در برف افتاد . گاوی گذر همی کرد و تپاله بر وی انداخت . گنجشک ز گرمای تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد .گربه ای آواز بشنید، جست و گنجشک به دندان بگرفت و بخورد .

 

نتیجه اخلاقی :

 

هر که گندی بر تو انداخت، حتماً دشمن نباشد .

 

هر که از گندی بدر آوردت، حتماً دوست نباشد.

گر خوشی، دهان ببند و آواز، بلند مخوان .




تاریخ: چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:مطالب پند اموز,نتایج اخلاقی,داستان,
ارسال توسط محمد صادق(AdMiN)

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 162
بازدید کل : 175533
تعداد مطالب : 124
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1


javahermarket

tessssssssssssssssssssssst